غرب تهران

مجله خبری

غرب تهران

و مانند آن سرزمین شعله‌ور، قلب شعله‌ور من نیز چنین بود؛ آتش اشتیاقی مقاومت‌ناپذیر از آن گذشته بود و در میان خاکسترها، نقطه‌ای از زیبایی به جا گذاشته بود. او نیز ایستاده بود تا به آن نگاه کند و وقتی رویش را برگرداند، نگاهمان به هم گره خورد. وقتی به جزایر نزدیک شدیم، من با تامی و اسمیلاکس به جلو رفتم و گیتس را به فرماندهی گارد عقب متشکل از دو ملوانش، بیلکینز و موسیو، واگذاشتم. اکوچی، که از یافتن دولوریا بسیار خوشحال بود، در کنارش ماند. چهار نفر از گروه مهاجم فرار کرده بودند و احتمالاً به خانه‌هایشان برگشته بودند. ما همچنین این فرضیه را که ایفاو کوتی آنجا مانده و انتظار داشته گروهش ما را دستگیر کنند، بیشتر دوست گیشا داشتیم؛ بنابراین، اگر فراریان با او بودند.

می‌توانستند تا الان مقاومت سختی را آماده کرده باشند. بنابراین با احتیاط به سمت … رفتیم.[۲۹۵] به نقطه‌ی خاصی رسید و منتظر ماند تا اسمیلاکس برای شناسایی به جلو سینه‌خیز برود. او برگشت و گفت که سه قایق تفریحی در سمت ما هستند که به گمان او مردان از آنجا برنگشته بودند، اما هنوز تا حد امکان بین خود و ما فاصله می‌انداختند. تامی فکر کرد که این قایق‌ها ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست به معنای تله باشند و اگرچه اسمیلاکس سرش را با تردید تکان داد، اما ما یکی از ملوانان را آوردیم تا در صورت حمله، از گذرگاهمان محافظت کنیم. سپس، با عجله از شیب تند پایین رفتیم و در کمتر از یک دقیقه به دژ جزیره کامرانیه رسیدیم. هیچ تیری شلیک نشده بود، هیچ نشانه‌ای از حیات در هیچ کجا وجود نداشت.

با دویدن به سمت نزدیکترین کلبه، با عجله آن را جستجو کردیم و به سمت کلبه بعدی دویدیم و از این طریق سرانجام به خانه‌ی ییلاقی رئیس پیر رسیدیم. در اینجا متوقف شدیم، گویی جادویی وحشتناک ما را به سنگ تبدیل کرده بود. اِفاو کوتی، تا کمر برهنه، با چند لکه خون خشک شده دور دهانش، آنجا بود تا به بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقبال ما بیاید. لب‌هایش هوا را می‌جویدند، مانند پیرمردی که بی‌وقفه چیزی نمی‌جود، و سینه‌اش به طرز تشنجی بالا و پایین می‌رفت، سپس چند ثانیه قبل از اینکه دوباره برای نفس کشیدن تقلا کند، آرام می‌گرفت. او فراتر از هر توصیف انسانی زننده بود؛ زیرا، مانند پوست حیوانی که برای خشک زنانه تهران شدن کشیده شده، پاها و بازوهایش با تسمه‌های پوست گوزن از هم باز شده بود.

سرش را به دیوار کنار در بسته بودند. با این حال، این همه ماجرا نبود. بدن حلقه‌دار قرمز، سیاه و زرد یک مار مرجانی که به انتهای یک ریسمان آویزان بود – در واقع، اکنون بی‌حرکت روی گونه‌اش قرار داشت – به طرز مرگباری در هم پیچیده بود. سرش قطع شده و درست زیر در روی زمین افتاده بود. در یک چشم به هم زدن دبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستان را خواندم: دوئل دندان‌ها بین این خزنده‌ی اسیر و مرد نیمه‌مصلوب؛ یکی از روی خشم زخمی می‌کرد و دیگری از روی جنون برای جدا کردن آن سر سمی – تنها راه فرارش – فریاد می‌زد.[۲۹۶] از آن. از نحوه بریدگی مچ دست و مچ پایش توسط تانگ‌ها، فهمیدم که تقلا وحشیانه در هروی بوده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.

اما بخش زیادی از این تقلا ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست ناشی از جنونی باشد که بعداً توسط سم شعله‌ور شد. اما آن دوره عذاب اکنون گذشته بود. توان تحلیل رفته بود و زندگی به کوچکترین نخی آویزان بود. صدای نفس نفس زدن تامی را شنیدم. اسمیلاکس با لرز رویش را برگرداند. او بهتر از ما می‌دانست که پیرمرد چه رنجی کشیده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. با هم آن قربانی رقت‌انگیز را کشتیم، به داخل بردیم و روی نوعی کاناپه گذاشتیم. تامی زانو زد و با صدای بلند و نزدیک گوشش فریاد زد: «کی این کارو کرده؟» به این امید که به ضمیر ناخودآگاهی که در تاریکی مطلق فرو رفته بود، دسترسی غرب تهران پیدا کند.

حرفش را قطع کردم و گفتم: «می‌دانم چه کسی این کار را کرده. زود باش! تا وقت هست، بگذار چیزی را بپرسم که خیلی از آن مطمئن نیستیم!» و جای تامی را گرفتم و گفتم: «آیا دولوریا پرنسس آزوریا بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟» وظیفه من کاملاً واضح بود که ببینم او حقیقت را از کسی که می‌داند، می‌فهمد، تا شاید این بی‌توجهی آشکار به بیمارِ در بندِ ما بخشیده شود. اما او هیچ نشانه‌ای از شنیدن نشان نداد، اگرچه بارها و بارها با صدایی آمرانه‌تر او را صدا زدم. از وقتی او را زمین گذاشتیم، دهانش هوا را نجویده بود و تامی، در حالی که به ضربان قلبش گوش می‌داد، آرام سرش را بالا آورد و گفت: «حتماً موقع ورود مرده.» با تعجب گفتم: «کاش فقط یک ساعت پیش آمده بودیم.» «نه،» اسمایلاکس سرش را تکان داد، «او فقط دوازده ساعت گذشته خیلی بد جیغ کشیده. فکر کنم دیشب چند نفر برگشته‌اند.

می‌گویند که نقشه فرار لیدی را کشیده؛ او را بسته‌اند؛ به مار بسته‌اند. نه، او یک ساعت پیش حرفی نزده. نیش مار مرجانی حالش را خیلی بد کرده.» تامی بلند شده بود و آرام آرام به عقب قدم می‌زد و[۲۹۷] از آن سوی اتاق به آن سوی اتاق. سرانجام ایستاد و از بالای شانه‌اش گفت: «شانس می‌دهم که توی این میز قدیمی بیشتر از آن چیزی باشد که او می‌توانست در یک هفته بگوید! اینجا هم یک گاوصندوق هست که توی طاقچه‌ای قایم شده و به نظر می‌رسد کلی چیز جا می‌شود! دیگر برای پیدا کردن چیزها مشکلی نخواهی داشت!» هنوز متوجه اتاق نشده بودم، اما حالا با علاقه به این مکان‌ها که نویدبخش چیزهای زیادی بودند، نگاه می‌کردم.
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.