در قیطریه

مجله خبری

در قیطریه

اسمیلاکس سر تکان داد و گفت: «ما آنجا اردو می‌زنیم.» تأیید کردم: «جای خوبیه.» دوباره گفت: «تو قایم شو. می‌فهمم کسی اینجا نیست که ما را ببیند.» پرسیدم: «چرا نمی‌توانم با تو نگاه کنم؟» می‌خوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم روش‌هایش را بیشتر بررسی کنم، اما او با این جواب مرا آرام کرد: «خیلی نگاه می‌کنی؛ چیزی نمی‌بینی.» اگر ناگهان ناپدید نشده بود و به زودی با لبخند در قیطریه همیشگی‌اش برنمی‌گشت و نمی‌گفت: «بیا.» مثل قبل، در یک ردیف، به میان علف‌های تا سینه‌مان هجوم بردیم و پیاده‌روی آسان بود.

یک بار از میان چمن لجن‌آلودی گذشتیم که از آن ده‌ها چنگر دریایی بیرون زده بود؛ دوباره از کنار برکه‌ای خشک گذشتیم که لبه‌های باتلاقی‌اش شکارگاه مرغ‌های مردابی بود. با این حال، ردپاهای دیگری هم اینجا دیده می‌شد: گوزن، گربه وحشی، راکون و موجودات ریز بی‌شماری. و اینجا هم، دور برگ‌های «کلاهک»، موکاسین خاموش چنبره زده بود، بنابراین بهتر بود در چنین جایی با احتیاط قدم برداریم. زخم ناشی از مار موکاسین دهان پنبه‌ای، اگر به درستی درمان شود، ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست منجر به زعفرانیه تهران مرگ نشود. با این حال، مانند سایر گزش‌های افعی، این مار چنان گوشت اطراف را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

که مسمومیت خونی ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست چند روز پس از عبور از اولین بحران رخ دهد. با این حال، حتی با وجود این تهدید دوگانه که در دندان‌های نیشش کمین کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، ترسناک‌ترین مار فلوریدا نیست. [۱۶۸]مارها. در این زمینه، مار زنگی پشت الماسی، بزرگترین گونه سمی جهان و از نظر کشندگی، بی‌نظیر زنانه صادقیه بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. اسمیلاکس – با نمی‌دانم به چه مرجعی – اصرار داشت که خطرناک‌تر از هر یک از این دو، مار مرجانی کوچک و زیبایی به نام بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که قربانی آن به طرز دیوانه‌واری دیوانه می‌شود و همواره می‌میرد.

اینکه او دانش عجیبی از این موجود داشته، باید به دلیل ارتباط نزدیک آن با مار کبرا-د-کاپلو، مار آسیایی مشهور، پذیرفته شود، که می‌دانیم سم آن مستقیماً به مراکز عصبی حمله می‌کند و تقریباً به طور کامل بافت را نادیده می‌گیرد. چهار روز بعد، دلیل خوبی داشتم که این موضوع را به خاطر بیاورم. پرسیدم: «این اطراف مار زیاد هست؟» زمستان، نه زیاد؛ تابستان، انبوه. با این حال، درست در همان در لویزان لحظه دستش را عقب نگه داشت تا جلوی من را بگیرد، سپس با اشاره مرا به جلو فرا خواند. «نگاه کن!» او با حالتی عصبی به روبروی ما اشاره می‌کرد.

دستش را به سمت چپ تکان می‌داد و دایره‌ای به قطر حدود سی فوت را نشان می‌داد. هر چه که بود، می‌توانستم ببینم که ساقه‌های علف‌ها با پیشروی این موجود ناشناخته که با سرعت باورنکردنی ادامه داشت و به سمت ما می‌چرخید، کمی تکان می‌خوردند. سپس، با صدای ملایمی که از سر خوردن بدنش در میان علف‌های خشک به گوش می‌رسید، آن دوست جنگلبانان فلوریدا – مار شاه – مانند رگه‌ای سبز مایل به قهوه‌ای از جلوی پایمان گذشت. اسمیلاکس زمزمه کرد: «صدای جیغ! نگاه کن!» چشمانش از شدت علاقه گشاد شده بود، زیرا دیدن دوئل بین این دشمنان قسم‌خورده برای بسیاری از مردان مجاز نیست. جایی درست روبروی ما، یک مار زنگی پشت الماسی حتماً منتظر حمله‌ای بود لویزان که او حس کرده بود، هرچند ما هنوز نمی‌توانستیم او را ببینیم. شاه مار بارها و بارها از جلوی ما رد می‌شد و دایره‌ها را کوچک‌تر می‌کرد.

و با خودم فکر کردم، سرعتش را بیشتر می‌کنم. بعد از هر دور، کمی نزدیک‌تر می‌رفتیم، مراقب بودیم که مزاحم مسیرش نشویم و حواسش را از کار جدی که در دست داشت پرت نکنیم. خیلی زود افعی قابل مشاهده شد. سر صافش که چند اینچ بالاتر از حلقه سنگینش قرار داشت، با صداهایی که در علف‌ها می‌پیچید، مضطربانه می‌چرخید. فکر می‌کنم می‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد، اما تا زمانی که پادشاه دایره‌های اطرافش را به قطر شش یا هفت فوت کاهش نداد، تق‌تق نکرد. سپس دچار برق‌گرفتگی شد. تق‌تق‌ها صدای وحشتناکی داشتند و سرش شروع به تکان‌های شومی کرد، به بیرون و داخل، در حالی که به دنبال نقطه‌ای حیاتی برای ضربه زدن می‌گشت. پادشاه، اگرچه درست بیرون از خط خطر ایستاده بود، اما در عین حال مترصد فرصتی بود. شاید به مصونیت خود در برابر سموم پی برده بود، اما بی‌جهت اهمیتی نمی‌داد که با نیش‌هایش زخمی شود.

بلکه تصمیم گرفت به مواهب محافظتی بیشتری که طبیعت به او داده بود تکیه کند: قد و قدرت، سرعت و چابکی، و پوستی که به طرز گریزانی با رنگ‌های زمینه ترکیب می‌شد؛ بنابراین، با چرخش در این دایره‌های کوچک‌تر، به نظر می‌رسید که تقریباً یک خط پیوسته، بدون شروع یا پایان، ایجاد می‌کند و مار زنگی نمی‌توانست کاری انجام دهد. اکنون، با بهره‌گیری از لحظه‌ای که چشمان زهرآگین به سمت دیگری چرخیدند، به سرعت وارد شد و مار افعی را از نزدیک پشت سرش گرفت. خود را دور بدن در حال پیچیدن پیچید و بی‌رحمانه صاف ایستاد. صدای پاره شدن مهره‌ها را شنیدیم تا اینکه قربانی‌اش له شد و به توده‌ای درمانده تبدیل شد. برای چند دقیقه، انتقام‌جوی خوش‌قیافه کاملاً ساکت ماند. سپس، با احتیاط و بدون اینکه چنگک را با دندان‌هایش رها کند، بدنش را کنار زد. در آخر از همه، سرش را پایین انداخت و با سوءظن عقب رفت، انگار که منتظر نشانه‌ای از حیات بود.

البته، هیچ نشانه‌ای نبود،[۱۷۰] و خیلی زود، انگار اصلاً متوجه ما نشده بود، روی چمن‌ها سر خورد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «وای! کاش همیشه دور و برمان شاه مار بود!» اسمیلاکس پوزخندی زد و گفت: «دوست خوبم،» و خم شد تا جغجغه‌های بزرگ و بی‌نقص را قطع کند. «فکر کردم گفتی زمستان‌ها هیچ ماری بیرون نیست!» «زیاد نه؛ شاید مدت زیادی هیچ‌کدام را نبینیم.» او حالا که در چمنزار پیش می‌رفتیم به من گفت که منطقه حفاظت‌شده سمینول حدود هشتاد کیلومتر در شمال ما قرار دارد، و من با خودم فکر می‌کردم اگر ویم از راه نرسد و ما خودمان را در آستانه نبردی با احتمالات نسبتاً زیاد ببینیم، شانس ما برای پیدا کردن یک دسته از “دلیران” چقدر خواهد بود. ارزش داشت که این نکته را در نظر داشته باشیم. «جزیره» وقتی به آن رسیدیم.
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.